تا اینجا صحبت هایی را که گفتیم، این بود که مبنای توسعه هر جامعه مردم آن کشور هستند و دولت ها در حاشیه قرار میگیرند. این مسئله مثالهای نقضی را به چشم می آورد: مثلا کره شمالی و کره جنوبی و یا آلمان شرقی و آلمان غربی. کشورهایی با فرهنگ و تاریخ یکسان که سرنوشت های بشدت متفاوت و متضادی را تجربه کرده اند. و این شک را به ذهن متبادر می نماید که ظاهرا حکومت و سیاست های آن اثر بیشتری بر توسعه کشورها دارد تا فرهنگ مردم آن. اگر مردم بنیان توسعه باشند پس چرا این سرنوشتهای متفاوت و متضاد بوجود آمده اند؟
انسان و نوع بشر از لحاظ تفکری و درکی یک موجود استاتیک و ثابت در طول زمان نمی باشد. ما با توجه به تجربیات مختلفی که داریم و برداشتمان از محیط خود و تحلیل آنها تفکراتمان عوض می شود. این تغییر ممکن است در جهت درست و مثبت و یا نادرست و منفی باشد. بشر ممکن است اشتباه کند و این بسیار طبیعی است. واضح است که افراد بشر هر یک تفکرات، جهانبینی ها و رفتارهای خاص خود را دارند. هر یک از ما به نوعی در دنیا یگانه و خاص هستیم و هیچ دو نفری نیستند که کاملا شبیه هم بیاندیشند و تحلیل نمایند. اولویتها و ارزشهای ذهنی هر یک از ما، هم منحصر به فرد بوده و هم در طول زمان هر چند اندک تغییر می نماید. منتهی در یک جامعه بطور متوسط افراد ممکن است بطور گروهی نقاط مشترکی را با هم پیدا کرده و دور هم جمع شوند. گاهی تفاوت گروه ها و نوع تحلیل و برداشت آنها و اولویت های ذهنیشان طوری است که می توانند زندگی در کنار هم را تاب بیاورند، و گاهی نیز این انشقاق فکری و تضادهای جهانبینی طوری می شود که نمی توانند کنار هم زندگی نمایند. یا باید یک گروه، دیگری را از بین ببرد و یا اینکه کلا از هم جدا شوند.
عکس کپی می باشد.
بعنوان مثال در حرکت از یک شرایط زندگی سنتی به یک شرایط زندگی صنعتی و مدرن قطعا خیلی از ارزش ها، اولویتها و روشهای تفکر و رفتاری و گفتاری می بایست عوض گردند. خیلی از نهادهای اجتماعی و جایگاهشان تغییر میکند و افراد میبایست خودشان را با شرایط جدید وفق دهند. در این میان ممکن است گروهی به شرایط اولیه به حدی عادت کنند که این تغییرات اجتماعی را نابودکننده تمامی هویت وجایگاه روحی و روانی خود انگاشته با تمام وجود تا سر حد مرگ با این تغییرات مبارزه کنند. و گروهی دیگر نیز به راحتی این تغییرات را بپذیرند. در صورتی که این اختلاف و تفاوت برای دو گروه غیر قابل تحمل شود و نتوانند با هم کنار بیایند، قطعا کار به مبارزه و درگیری و زد و خورد کشیده خواهد شد. یا یک گروه به کلی حذف و نابود می گردد، یا از هم جدا می شوند.
گاهی نیز ممکن است این دو یا چند گروه تغییر از روش زندگی سنتی خود را پذیرفته باشند، اما اینکه به چه جهتی بایست بروند با هم به توافق نرسیده و تا سر حد حذف و یا جدایی با هم مبارزه کنند. نمونه های موجود در دنیا جنگ داخلی شمال و جنوب در امریکا و شکست جنوب از شمالیها و حذف آنها، جدا شدن کره شمالی و جنوبی و همچنین آلمان غربی و شرقی و پیوستن هر یک به یک بلوک ایدئولوژیک و جهانبینی دنیا از این جمله می باشند. واضح است که بعد از جدایی سرنوشت هر یک از کشورها مبتنی بر درستی و یا نادرستی نسبی جهانبینی ای که داشته اند تعیین شده و نسبت به هم فرق خواهد کرد.
لذا این استدلال که مثلا کره صرفا بخاطر رقابت های سیاسی و بین المللی بین امریکا و شوروی و بدون در نظر گرفتن جایگاه مردم کره و پذیرش آنها از هر یک از ایدئولوژیها، از هم جدا شده و مثلا امریکا به دولت کره جنوبی اجازه داده است که توسعه یافته و پیشرفته گردند بشدت نادرست و سهو انگارانه می باشد (دقت کنید که توسعه یک مسئله انسانی است و در این صورت حتی اگر امریکا میخواست، شاید در کره جنوبی رشد اقتصادی اتفاق می افتاد اما توسعه ای در آن مشاهده نمی شد و چیزی مشابه مصر، عربستان و یا پاکستان را در آن شاهد بودیم که پایداری در آن وجود نداشت). این تحلیل به این سوال که چرا این اجازه مثلا به دولت پینوشه در شیلی و دیگر کشورهای امریکای جنوبی و افریقایی تحت سلطه خود داده نشده است و اینکه چرا ژاپن که شکست خورده جنگی در جنگ جهانی دوم بوده می بایست اجازه پیدا کند که چنان پیشرفتی بکند، نمی تواند پاسخ دهد. این گونه تحلیل ها بیشتر بعلت اشتباه ناشی از تداخل و اشتباه تعریفها از رشد اقتصادی و توسعه می باشد.